آخرین روزهای هشت ماهگی
سختی هاش داره روز به روز بیشتر میشه ولی امید دیدنت بهم انرژی میده و همه رو تحمل میکنم سنگینیم ده برابر شده مخصوصا شبا وقتی از خواب پا میشم برم جیشولی کنم وای انگار که زیر پاهام بادبادک گذاشتن و خودمم شدم دویست کیلو ! گاهی یه دردهای خفیفی هم دارم که یک ثانیه بیشتر طول نمیکشه ولی وااااااااااااای که نفسمو بند میاره بعضی وقتا ته دلم خالی میشه میگم من چجوری پس میخوام درد زایمان تحمل کنم؟! سعی میکنم بهش فکر نکنم و خودمو بزنم به بیخیالی ولی بازم میاد تو ذهنم میترسم اعتماد به نفسمو از دست دادم از بس خپل شدم و گردحوصله ندارم به خودم برسم ...بیچاره بابایی چجوری نمیترسه از این قیافه خودم که تو اینه نگاه میکنم میترسم خوشحال بود...
نویسنده :
mumy
0:23